نه از آغاز چنين رسمي بود
و نه فرجام چنان خواهد شد
كه كسي جز تو، تو را دريابد
تو در اين راه رسيدن به خودت ، تنهايي
ظلمتي هست ، اگر
چشم از كوچه ياري بردار
و فراموش كن اين كهنه خيال
نور فانوس رفيقي كه تو را دريابد!
دست ياري كه بكوبد در را
پرده از پنجره ها برگيرد ، قفل را بگشايد
كوله بارت بردار
دست تنهايي خود را تو بگير
و از آيينه بپرس
منزل روشن خورشيد كجاست؟
شوق دريا اگرت هست روان بايد بود
ورنه در حسرت همراهي رودي به زمين خواهي شد
مقصد از شوق رسيدن ، خاليست
راه ، سرشار اميد
و بدان ، كين امروز
منتظر فردايي ست
كه تو ديروز در اميد وصالش بودي
بهترين لحظه راهي شدنت ، اكنون است
لحظه را دريابيم
باور روز ، براي گذر از شب ، كافيست
و از آغاز ، چنان رسمي بود
كه سرانجام چنان خواهد شد