Friday, August 31, 2018

بعد از سالها برگشتم اینجا
دکترا را گرفتم
شغل دارم و ازدواج کردم...و همه نزدیکانم سالم و سلامتند و رفاه نسبی دارم ولی از زندگی  ام بخصوص زندگی مشترکم راضی نیستم

Sunday, September 28, 2014

4. Having someone to hug
5. Having nice supervisors
6. Being paid for doing research

Saturday, September 27, 2014

My first 3 reasons of Happiness:

1- Having healthy parents ( mom and dad)
2- Sleeping in a noise-less place
3- Having two nice and long legs
:)

از امروز تصمیم گرفتم شادمانه تر زندگی کنم.
دیشب بعد از صحبتم با سی سی و توصیه اون برای تماشای ویدیوی معروف دانشگاه هاروارد راجع به چگونه شاد باشیم، به این نتیجه رسیدم که افراد فعال و باهوش بیشتر از سایر افراد در معرض افسردگی قرار دارند. علتش این هست که ما مدام شادی خودمون را وابسته به اهدافی می کنیم که رسیدن به اون اهداف برای ما باعث شادی میشه. مثلا من بتونم به حدی درس بخونم و موفق بشم که برم دانشگاه هاروارد دیگه زندگی خوشی خواهم داشت. این اتفاق می افته ولی شادی من محدود به چند روز اول هست و به محض اینکه وارد جمع همکلاسیها در دانشگاه هاروارد شدم شروع به مقایسه و سنجیدن سطح خودم با سایرین می کنم و برای بهترین بودن در جمع کلاس هدف دیگه ای را تعیین می کنم و مجددا به پروسه تلاش برای رسیدن به هدف و بهتر بگویم تلاش برای رسیدن به شادی شروع میشه. روزها می گذرد و تا زمانی که من بهترین کلاس نشده ام شایسته شادمانی نخواهم بود و شادی موقت من به محض  بهترین کلاس شدن شروع و با پایه گذاری هدف جدیدتر پایان میابد.‌ بنابراین نتیجه می گیریم که نوع تفکر ما اساسا غلط است چون ما مدام شادی را وابسته به رسیدن به هدف خاصی می کنیم. حال آنکه روش درست این است که شادی و شادمانی را امری جدا از‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تصور کرده وسعی در جاری کردن شادی درتمام لحظات زندگی داشته باشیم و اینامر جز باتمرکزبرنکات مثبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌میسرنیست و تمرینی که میدهند این است که هر روز سه چیز در مورد خودمان که باید از داشتن آنها خوشحال باشیم را بنویسیم ودر پایان یک ماه خواهیم دید که مغز ما شیوه خود را تغییر داده و روی نکات مثبت تاکید بیشتری کرده و احساس شادی در ما پایدار می شود و .به دنبال آن سطح عملکرد ذهنی و جسمی ما افزایش  می یابد و این همان کلید خوشبختی هست

Saturday, January 25, 2014

کودک درون

کودک درونم دلش برای کودک درونت تنگ شده و بی قراری می کند!   به او وعده داده بودم که بعد از بازگشتت از سفر می برشم تا با کودک درونت بازی کند! هر چه قسم و آیه می آورم ذلیل شده باورش نمی شود که او گفته الان فرصت ندارد! آخر سر مجبور شدم به او بگویم که کودک درونت با او قهر کرده و من برای اینکه ناراحتش نکنم این طوری به او گفنم! اما انگار دردسرم بیشتر شد...حالا غمبرک زده و دایم می پرسد فلانی چرا با من قهر کرده؟ مگر من دوست بدی بودم؟ ...  نمیدانم آخر چطوری مسایل دنیای بزرگترها را به او حالی کنم!؟...راستی  تو باکودک درونت چه کردی که این گونه مطیع توست؟! فگر می کنم وقتش رسیده که با یک مشاور مسایل کودکان تماس بگیرم! :(

Sunday, January 05, 2014


دایره های روح






افلاطون گفته روح دایره است;
من دایره های روحم را کشف کردم
5 دایره دور روحم کشیدم

و خودم را مرکز این دایره ها قرار دادم
مگر نمی خواستم خودم را کشف کنم؟؟؟
پس مرکز آن دایره ها خودم بودم
در دایره اول نام افردی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من میدهند
و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود
نام کسانی که از دنیای من فاصله دارند و بیش ترین کشمکش را با آن ها دارم

همه ی ما دلمون می خواد
که احساسی خوب در مورد خودمون داشته باشیم
و گاهی اوقات نداریم
گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان به تاثیری که دیگران روی
ما می گذارند بستگی دارد
اونایی که در دایره آخر هستند سعی می کنند
اعتماد به نفس ما رو از بین ببرن

نمی توانی کسی رو مجبور کنی که دوستت داشته باشد
گاهی حضور در کنار افراد نا مناسب باعث می شود
حتی در مقایسه با تنهایی خودت بیشتر احساس تنهایی کنی
در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول
ممکن است باعث شود راهت را گم کنی
یا شاید باعث شود وجودت که تو را ((تو )) می کند از دست بدهی

گاه سال ها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی
به همین دلیل بسیار مهم است
افرادی را در اطراف خودت داشته باشی که دوستت بدارند
حتی گاهی بیش تر از آن چه که
خودت میتوانی خودت را دوست داشته باشی
در مواجه با افراد از خودت بپرس
این فرد چه حسی در من ایجاد می کند ..
در کنار او می توانم خودم باشم؟
بااو می توانم رو راست باشم؟
میتوانم به او هر چه می خواهم بگویم؟
در کنار او احساس راحتی می کنم؟
وقتی او وارد اتاق می شود چه حسی به من دست می دهد؟
و وقتی می رود چه حالی می شوم ؟
وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او رو راستم؟
آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا این که به خودم ببالم؟
فلسفه وجود اون 5 دایره ای که گفتم شناخت است .. نه پیش داوری
پس با خودت رو راست باش
با افرادی که در نظر تو بد خلق اند مدارا کن
خودت را مقید نکن که چون به صرف این که با کسی در سر کار هر
روز اوقاتی را می گذرانی
باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی

در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری
حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی
ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود
از خودت بپرس
در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم
آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند
با این افراد قدرتمندی .......
ارزش ها ی مشترک با آنها داری
دوستانی خارق العاده

دایره دوم جای کسانی هست که به رشد معنوی تو کمک می کنند
مربیان ..آموزگاران
و شاید هم افرادی که برای تنها وقت گذرانی خوبند
بیرون رفتن و خندیدن
چیزی به تو اضافه نمی کنند
.ولی در عین حال هم باعث نمی شوند
که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی

دایره سوم همکارانت و اقوامت هستند
و شاید هم آدمهای خنثی کسانی که نقش بسیار کوچکی
در چند ساعت از زندگی تو ایفا می کنند
و تاثیر آن ها نیز تنها همان چند ساعتی هست که با آنها هستی
هیچ زمانی در غیر ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمیکنی
به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند
افراد این دایره در محدوده کار و وظایف شان با تو هستند و لاغیر

دایره چهارم سر آغاز عزم راسخ توست
آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند
افراد این جا لزوما با خود واقعی تو مرتبط نیستد
حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که دو را دور با آن در ارتباطی
افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند ..
در کنار آنها نمی توانی راحت باشی
و وقتی آن ها را می بینی آشفته و پریشان می شوی

دایره آخرجای دورترین افراد است
جای آدم هایی است که به تو لطمه زده اند ..تحقیرت کرده اند
کسانی که هیشه به تو انرژی منفی می دهند و
احساسات زجر آوری را با آنها تجربه میکنی .

خوب اکنون که جایگاه هر کس را تعیین کردی
اجازه نده کسانی که در دایره های آخر جای دارند
مستقیما روح و روان تو را هدف قرار دهند
نگذار کسي اولويت زندگی تو باشه
وقتي تو فقط يک انتخاب در زندگي اوني...
يک رابطه بهترين حالتش وقتيه دو طرف در تعادل باشن.

هيچوقت شخصيت خودت رو براي کسي تشريح نکن
چون کسي که تو رو دوست داشته باشه بهش نيازي نداره،
و کسي که ازت بدش بياد باور نمي کنه.


وقتي دائم ميگي گرفتارم، هيچ وقت آزاد نميشي.
وقتي دائم ميگي وقت ندارم، هيچوقت زمان پيدا نمي کني
وقتي دائم ميگي فردا انجامش ميدي، اونوقت فرداي تو هيچ وقت نمياد.
وقتي صبح از خواب بيدار ميشيم، ما دوتا انتخاب داريم.
برگرديم بخوابيم و رويا ببينيم،
يا بيدار شيم و روياهامون رو دنبال کنيم.
انتخاب با خودته...


ما کسايي که به فکرمون هستن رو نگران می کنیم... به گريه مي اندازيم.
و گريه مي کنيم براي کسايي که حتی لحظه ای به فکر ما نيستن.
اين حقيقت زندگيه. عجيبه ولي حقيقت داره.


اگه اين رو بفهمي،
هيچوقت براي تغيير دير نيست

وقتی پای حرف استادی رفتی که مستت کرد ،
کتاب خاصی خوندی که جانت را روشن کرد ،
موسیقی فاخری شنیدی که گرمت کرد ،
نگذار طعم دانش ، روشنایی و گرمای جدیدت با معاشرتهای بیهوده یا مطالعات بی ربط یا وقت گذرانی های مهم برای بقیه ولی بی اهمیت برای تو ،
حرام شود
نگذار صداهای دیگر ، هارمونی موسیقی فاخرت را بهم بریزند ،
باید کاری کنی آن طعم ” بزرگ شدن” در جانت بماند
برای “بزرگ ماندن” باید هم کارهای بزرگ کرد ؛ هم بزرگ رفتار کرد هم با آدمها ی کوچک و ایده های کوچترشان دم خور نبود
خلاص!





همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:
- شغلمان را تغيير دهيم
- مهاجرت كنيم
- با افراد تازه اي آشنا شويم
- ازدواج كنيم
فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر:
- ترفيع بگيريم
- اقامت بگيريم
- با افراد بيشتري آشنا شويم
- بچه دار شويم
و خسته مي شويم وقتي:
- مي بينيم رييسمان نمي فهمد
- زبان مشترك نداريم
- همديگر را نمي فهميم
- مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند
بهتر است صبر كنيم ...
با خود مي گوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :
- رييسمان تغيير كند، شغلمان را تغيير دهيم
- به جاي ديگري سفر كنيم
- به دنبال دوستان تازه اي بگرديم
- همسرمان رفتارش را عوض كند
- يك ماشين شيك تر داشته باشيم
- بچه هايمان ازدواج كنند
- به مرخصي برويم
- و در نهايت بازنشسته شويم....
حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.
اگر الآن نه، پس كي؟
زندگي همواره پر از چالش است.
بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.
به خيالمان مي رسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع مي شود كه موانعي كه سر راهمان هستند، كنار بروند:
- مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم مي كنيم
- كاري كه بايد تمام كنيم
- زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم
- بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم
- و ... بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!
براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:
- در انتظار فارغ التحصيلي
- بازگشت به دانشگاه
- كاهش وزن
- افزايش وزن
- شروع به كار
- مهاجرت
- دوستان تازه
- ازدواج
- شروع تعطيلات
- صبح جمعه
- در انتظار دريافت وام جديد
- خريد يك ماشين نو
- باز پرداخت قسط ها
- بهار و تابستان و پاييز و زمستان
- اول برج
- پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون
- مردن
- تولد مجدد
- و...
خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.
هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد.
زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.
اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:
1- پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد..
2- برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.
3- آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟
4- آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.
نميتوانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟
نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد.
روزهاي تشويق به پايان مي رسد! نشان هاي افتخار خاك مي گيرند! برندگان به زودي فراموش ميشوند!
اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:
حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟
افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند، ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند ....
آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هايي كه در همه ی شرايط، كنار شما مي مانند ...
كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است.
شما در كدام ليست قرار داريد؟ نمي دانيد؟
اجازه دهيد كمكتان كنم.
شما در زمره‌ی مشهورترين نيستيد...،
شما از جمله كساني هستيد كه براي در ميان گذاشتن اين پيام در خاطر من بوديد!
لحظه ها را گذرانديم که به خوشبختی برسيم، غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بودند.(دکتر شريعتی)

Monday, November 26, 2012

چرا اغلب آدمها ازازدواج خود احساس رضایت نمی کنند؟



پاسخ این مسئله بر می گردد به پنجاه هزار سال پیش،یعنی زمانی که پرنسس قصۀ ما برای پوشاندن بدن خودش به جای لباس از پوست خرس استفاده می کرد.
یک روز که این پرنسس تازه بالغ شده رفته بود تا مقداری سیب جنگلی بچیند متوجۀ پلنگی شد که قصد داشت به او حمله کند.
پرنسس جیغی بس رعد آسا کشید که نزدیک بود پرده ِ گوش شاهزادۀ قصه که دست بر قضا همان نزدیکی مشغول شکار گوزن بود پاره شود! شاهزادۀ قصه که بسیار عصبانی شده بود رفت تا عامل این صدای ناهنجار را بکشد و از شرش راحت شود که با پلنگی بسی درنده و خطرناک روبرو شد. شاهزادۀ عصبانی درنگ نکرد و با تیری پلنگ را کشت و برای رفع کامل عصبانیت لگدی به پهلوی او زد.
در همین حال پرنسس را دید که با چشم هایی پر از تحسین و قدردانی او را می نگرد.
شاهزاده که سراپا غرور و هیجان شده بود به سوی پرنسس رفت و او را روی دوش اش انداخت و به سوی غاری روانه شد. سپس صحنه شطرنجی شد و فیلم از طرف عزیزان دست اندر کار سانسور شد …
حاصل اتفاق مرموزی که بارها در همین غار افتاد چند دختر و پسر کوچک بود که تصویر ازدواج در ذهنشان به صورت نجات زن توسط مرد و مورد حمایت قرار دادن او حک شد.
قرن های بسیاری این تصویر راهگشای جوانان بود. مردی از راه می رسید و زنی را از چنگ پلنگ نجات می داد. بعد او را به غار می برد و صحنه شطرنجی می شد.
خب باید بگویم که در آن زمانها همه از این وضع راضی و خشنود بودند…به زودی اشعار و داستانهای بسیاری در وصف نجات دادن زن از دست پلنگ که مردانگی نامیده می شد و مظلومیت و قدرشناسی زن که زنانگی نامیده می شد نوشته شد.
دیگر همۀ زنان و مردان باور کرده بودند که راه دیگری برای رسیدن به غار و انجام آن صحنه ی شطرنجی دلپذیر وجود ندارد. حتما باید مرد قدرتمند تر از زن باشد و زن به او تکیه کند. ..
اما به مرور پلنگها تغییر شکل دادند. آنها به شکل مشکلات مالی و مشکلات فکری و روحی و حتی فلسفی در آمدند. به زودی زنان هم شیوه مقابله با این پلنگها را یاد گرفتند.حتی گاهی بهتر از مردان با پلنگ مسائل مالی و مسائل فکری کنار می آمدند. آنها می توانستند به تنهایی زندگی خود را تامین کنند.از لحاظ مالی و فکری مستقل شدند اما تصویر همچنان پابرجا بود. ..

هنوز هم زنان برای رفتن به غار نیاز به مردی داشتند که آنها را از چنگ پلنگ نجات دهد.
….. اما وقتی مرد می آمد تا آنها را نجات دهد آنها شروع به اظهار نظر می کردند: بهتر نیست با آن یکی تیر پلنگ را بکشی؟ اصلا صبر کن من خودم تیر بیهوش کننده دارم! ..
اینطور بود که مردان احساس سرخوردگی کردند. آنها دیگر نمی توانستند زن را نجات بدهند. زن دیگر با چشمهای سرشار از تحسین و قدردانی به آنها نمی نگریست. حتی به نظر می رسید که خودش را صاحب نظر در شکار پلنگ می داند و گویا در بعضی مواقع حتی از آنها هم بهتر عمل می کرد.


زن و مرد هر دو غمگین و افسرده شدند.گاهی که طبق غریزه به غار می رفتند تا … افکار ناراحت کننده به ذهنشان هجوم می آورد. مرد با خود می گفت: این زن مرا نجات دهنده خودش نمی داند. مرا قبول ندارد وعصبانی می شد. گاهی حتی به جای انجام امور لذتبخش برای اینکه قدرت و لیاقت خودش را به زن ثابت کند بر سر او فریاد می کشید و از همه تلاش هایش در مبارزه با پلنگ انتقاد می کرد. زن هم با خودش می گفت این مرد اصلا لیاقت نجات دادن مرا ندارد. من خودم بهتر از او بلدم خودم را نجات بدهم. باید بگردم مرد قوی تری پیدا کنم که تواناتر باشد و چون پیدا نمی کرد سرخورده و غمگین می شد.اما هیچیک از زن و مرد نمی دانستند که وقت آن رسیده که تصویر ذهنی خود را عوض ی کنند.

Sunday, August 05, 2012

I am looking for something? Someone? Someplace? Some time? Don't know exactly what? Just know something is not? Has missed? Has lost? A moment? A life? What is it all about? A destiny or a shout? Am I doing what I like? Am I going where I want? Am i living how i like? No , i know that i an not ... I am not ... I am not....