Friday, July 27, 2012

این یک سال هم ګذشت اما برای من به اندازه ۳ سال دوری و دربه دری و خانه به دوشی ګذشت! یک سال امتحان و اضطراب و ترس و دلهره! یک سال تردید و تشویش و نګرانی!

و تو ....جرم تو چه بود. تو ساده از من دست کشیدی و این برای من پذیرفتنی نبود و هنوز هم نیست
انګار نمی توانم تو را ببخشم نه تو که همه رفقای نیمه راه را
در آن ایام سخت بسیار خواسته ام که با تو باش
که دستت را بګیرم آن هنګام که به تنهایی در برابر مشکلات ایستاده بودم و با قامتی افراشته اما لرزان مقاومت می کردم
بسیار خواسته ام که آن زمان در کنارم باشی ولی تو نبودی

 یک لحظه حمایت تو در آن زمان از هزار بار فدایت شوم الانت برایم بیشتر ارزش داشت
می فهمی؟؟؟ الان که طوفانها را به تنهایی پشت سر ګذاشته ام آمدی به سراغم که چه؟؟
.
.
.
 ګفتم در به دری و دوری ! برخی اسمش را سفر کردن می ګذارند
 همیشه سفر کردن را دوست داشته ام اما در این یک سال آنقدر به اضطرار سفر کردم که دیګر از هر چی مسافرت هست بيزارم ;
دوست ندارم دیګر جا به جا شوم
می خواهم برای یک سال از جایم جم نخورم آخر دیګر خسته شده ام از بارکشیدن از دنبال بلیط بودن و چمدان بستن
این ملبورن بود که به من امان داد و مرا لختی در خود جای داد این موهبتش را هرګز فراموش نمی کنم
برای همین هست که اینجا را مثل خانه دومم دوست دارم




Tuesday, July 24, 2012

Do you really know me?

ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه . تادهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه . دست کردم تو آکواریوم درش آوردم . شروع کرد از خوشالی بالا پایین پریدن . دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو . اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابید . دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چندساعته بیدار نشده . یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب .\...

 این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمونند . دوستشون داریم و دوستمون دارند ولی ما رونمی فهمند و فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین رفتار را با ما میکنند

Tuesday, July 10, 2012

اینجا زنی عاشق شده!


حالا تو هی بیا بگو مرد‌ها پررو می‌شوند...
زن باید سنگین و رنگین باشد
باید بیایند منت بکشند و...

من می‌گویم زن اگــــــر زن باشد
... باید بشود روی عــــاشقیش حساب کرد
که باید عاشقی کردن بلد باشد
که جـــــــــا نزند
جا نماند
جا نگذارد.

هی فکر نکند به این چیزهایی که
عمری در گوشش خوانده‌اند که زن ناز و مرد نیاز.
که بداند، مرد هم آدم است دیگر
گـاهی باید لوسش کرد
گاهی باید نـازش را کشید
و گــاهی باید به پایش صبر کرد...

حتی من می‌گویم زن اگر زن باشد از دوستت دارم گفتن نمی‌ترسد.
تو می‌گویی خوش به حال زنی که عــاشق مردی نباشد،
بگذار دنبالت بدوند.
و من نمی‌فهمم اینکه داری ازش حرف می‌زنی زندگــی است
یا مسابقه اسب دوانی.

و من نمی‌فهمم چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردهــا...
از چشم‌ها و شــانه‌ها و دستهایشــان
از آغوششان
از عطر تنشـان،
از صدایشــان...
پررو می‌شوند؟
خب بشوند.
مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفته‌ایم؟
مگر ما به اتکــاء همین دست‌ها
همین نگاه‌ها
همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی
سرِپا نمانده‌ایم؟...

من راز این دوست داشتنهای پنهـانی را نمی‌فهمم.
من نمی‌فهمم زن بودن
با سنگین رنگین بودن
با سکوت
با انفعال چه ارتباطی دارد؟!؟

من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم
من می‌خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند.
من می‌خواهم
مَردَم
حتی اگر مردِ من هم نبود
دلش غنج بزند ازاینکه
بداندجایی زنـــی دوستش دارد...

من می‌خواهم
زن باشم...
بگذار همه دنیـا بداند
مردی این حوالی دارد
دوستت دارم هــای مرا
با خود می‌برد..
از نویسنده ای ناشناس