Sunday, February 13, 2011

ازدواج و تعهد

ما يه كلاينت داريم تو آفيسمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم 82 ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگي مي کنه، سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود تو آفيس و داشت کمي ازخاطراتش مي گفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنيا نيومدين ( من و 2 تا از همکارام آگوستي هستيم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي ميکنيم زندگي کنيم

خلاصه اينکه رسيد به اينجا که آقايي که 4 سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده واينها55 سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم بودن و يک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي کنه.

اين خانم گفت وقتي که من 18 سالم بود با اين دوستم ( منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي ميکرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک همسري بد هست ) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت هاي ما فهميد که جريان چيه) حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده ) 2-3 روز بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما وروزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اگر واقعاعاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه اي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه ROAST BEEF خانگي تهيه کني و در حاليکه دستش روتوي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي. و همينم شد، ما 55 سال واقعا عاشق مونديم ( 5 سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال2004 با هم زندگي کرده بودن، نصف بيشتر دنيا هم گشتن.

همين خانم يک بار ديگه مي گفت هميشه اولين چيزي که آدمها در برخورد اول با يک شخص ابراز مي کنن، همون چيزيه که دلشون ميخواد ببينن، مثلا اگه کسي بهت رسيد گفت خوب ميبينم که سر حالي يعني اين موضوع آزارش داده، اصلا انتظارنداشته تو رو سر حال ببينه و حالا ناغافل از دهنش اومده بيرون، يا هر چيز ديگه.

امروز ازصميم قلب براش آرزوي سلامتي کردم، اين خانم ه

و امروز آخرين جمله اي که گفت و از در آفيس رفت بيرون اين بود که در هر تصميمي به قلبتون مراجعه کنيد قلب خطا نميره اگه ميگه نه به زور وادارش نکنين که بپذيره، اگه گفت نه يعني نه و بر عکس.

هر بار که مياد تو اون آفيس و ميره حتما يه درس مفيد از زندگي برامون داره...

No comments: