Wednesday, August 24, 2011

Adagio


I don't know where to find you
I don't know how to reach you
I hear your voice in the wind
I feel you under my skin
Within my heart and my soul
I wait for you
Adagio
All of these nights without you
All of my dreams surround you
I see and I touch your face
I fall into your embrace
When the time is right I know
You'll be in my arms
Adagio
I close my eyes and I find a way
No need for me to pray
I've walked so far
I've fought so hard
Nothing more to explain
I know all that remains
Is a piano that plays
If you know where to find me
If you know how to reach me
Before this light fades away
Before I run out of faith
Be the only man to say
That you'll hear my heart
That you'll give your life
Forever you'll stay
Don't let this light fade away
Don't let me run out of faith
Be the only man to say
That you believe, make me believe
You won't let go
Adagio

Sunday, August 21, 2011

آسوده مباش که بی نیازی یک آن دگر تو در نیازی

آنجا که توفرعون زمانی در تیر رس باد خزانی

تو منو می بینی! چشم تو چشم میشیم مثل هزار بار دیگه ای که شدیم! می دونی که باید سلام کنی! اما سر رو بر می گردونی و سر

بازمی زنی از آغاز یک ارتباط ساده! پیش خودت می گی ولش کن! من چه نیازی دارم که به این خانم سلام بدم! این بار چشم تو چشم هم شدیم! عمرا دفعه دومی درکار باشه! و ... می بینی که اشتباه کردی! همون روز در عرض 2 ساعت همه چی عوض می شه!در به در داری از دوستات دنبال شماره تلفن من می گردی! هیچ فکرش می کردی یک روز اینقدر نیاز داشته باشی که دنبال من بگردی! منو بارها دیدی توی رستوران توی کتابخانه تو مرکز خرید !
اینقدر که همه لباس های منو حداقل یک بار تنم دیدی! اما هر بار
سر باززدی از آغاز یک ارتباط ساده!
با خودت می گی"... چه شانسی حالا گیر کردم و کلید مشکلم دست اینه!" به ذهنت فشار می یاری! منو قبلا با یکی از دوستات توی کتابخانه دیدی ولی باز هم
سر باززدی از آغاز یک ارتباط ساده!! یک لبخند بی منظور! یک سلام محترمانه!
اما باز هم مهر سکوت بر لبانت و تو فکر نمی کردی روزی مجبور شوی سکوتت را بشکنی! آن زمان که نیازمند سلامی نبودیم تو از کنارمان گذشتی و سلامی را دریغ کردی و امروز نیازمند یاری منی و محتاج سلام دادن به من جهت رفع نیازت و من نباید از تو دریغ کنم!؟ و بگویم : ادب داشتن نعمت بزرگی است که برای برخی تنها در هنگام رفع نیاز واجب می شود و برای برخی جزیی از زندگی است !
ه به تو به مادر به میوه فروش سر بازار به نگهبان دم در به همه می توان بی دریغ سلامی بخشید! اما مواظب باش که از سر ریا نباشد!

تلفن زنگ می خوره! صدای دوستت هست که از من اجازه می خواد شمارمو به تو بده! اسم فامیلت را می گه اما من تو را نمی شناسم ! بش می گم من ایشون را نمی شناسم اما باشه بگید با من تماس بگیره اگه بتونم کمکی کنم حتما انجام می دم! می گه اما حتما دیدینش! اون روز که کتابخانه بودیم اتاق کناری ما نشسته بود! و من ناگهان خنده ام می گیره! کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه!!






Saturday, August 20, 2011


به جاي اينكه بين ايده‌هاي جديد و مختلف در ذهن تان مدام گردش كنيد روي طرحي كه در روزهاي گذشته آغاز كرده بوديد كار كنيد و آن را به جايي برسانيد. اگر اكنون در ميان افكارتان غرق شديد نگران نشويد به خاطر اينكه سياره حاكم شما عطارد بوسيله پلوتون تيره و كدر سايه دار و مبهم شده است و تمركز كردن را براي شما مشكل كرده است. با وجود اينكه روياهاي شما بسيار دور به نظر مي‌رسند اما آنها بيشتر از آنكه فكرش را بكنيد به شما نزديك هستند. زمان خود را از دست ندهيد؛ به اين ترتيب زودتر از آنچه فكرش را بكنيد به اهداف تان مي‌رسيد!

حافظ:
بيا به ميكده و چهره ارغواني كن مرو به صومعه كان جا سياه كارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد كه بستگان كمند تو رستگارانند
تعبير:از هرجا مي توان به اشتباه و خطاي خود پي برد و راه درست را انتخاب كرد. از تجربه ي ديگران استفاده كن. به تنهايي نمي تواني اين راه مشكل را طي كني. هوشيار و عاقبت انديش باش و فريب لحظه هاي زودگذر و فريبنده را نخور

Saturday, August 13, 2011

فرق تعهد محضری با اخلاقی

در این لینک داستانی گذاشته بودم راجع به تعهد و ازدواج

ظاهرا آنجلینا جولی و برت پیت هم یک چنین ارتباطی با هم دارند و اگرچه سالهایت با هم زندگی می کنند و بچه دار هم هستند اما ازدواجشان را ثبت نکردند!
این بهانه ای شد برای نوشتن مطلب زیر:

وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند ولی تعهدی به بودن کنار هم ندارند سعی می کنند از لحظه لحظه های با هم بودنشون نهایت استفاده را ببرند. ..چون ممکنه که دیگه فردا با هم نباشند- اما وقتی تو به یکی تعهد داری فکر می کنی که به هم زنجیر شدید تا ابد و این باعث می شه که قدر لحظات با هم بودن رو ندونید و حتی به خودتون اجازه بدید که طرفتون را برنجونید! چون به هر حال هر رفتاری باش بکنید اون به شما تعهد داده که کنار شما بمونه! این فرق بزرگی هست! اما یک نکته ظریفی اینجا هست: اون سبک زندگی بدون تعهد اما عاشقانه هر چند بعید نیست اما هر زوجی هم نمی تونه بش برسه! هستند آدمهایی که فقط دنبال سو استفاده هستند و حتی تعهد هم نمی تونه اونها را پایبند به وفاداری بکنه و برای این آدمها بودن با یکی در امروز و فراموش کردن او در فردا خیلی ساده هست
:روزی از ریاضیدان برجسته ای نظرش را راجع به نحوه ارزش گذاری یک انسان پرسیدند:


جواب داد:.... اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشد پس مساوی هست با عدد یک =1


اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 10


اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 100


اگر دارای (اصل و نسب) هم باشد پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 1000


ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی


هیچ نیست پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت

Wednesday, August 10, 2011

بابا نان داد



بابا نان داد

بابا فقط آب داد و نان داد، مامان عشق داد
...
بابا گول شیطان را خورد و شناسنامه اش چند بار پر شد. پر شد، خالی شد

خالی نشد.خط خورد. زن ها خط خوردند، مادر ها خط خوردند

دخترها زن شدند، زن ها مادر شدند و خط خوردند

و بابا چون حق دارد، آب می دهد. نان می دهد.

مامان، زوجه

مامان، ضعیفه

مامان، عفیفه

مامان غذا پخت، بابا غذا خورد. مامان لباس را اتو کرد، بابا لباس را پوشید و رفت بیرون ...مامان ظرف

شست، بابا روزنامه خواند.

بابا روزنامه خواند و اخبار دنیا را فهمید ولی نفهمید مامان غم دارد

بابا اخم کرد. بابا فحش داد.آخر بابا ناموس دارد .پشت سر ناموسش حرف بود.

مامان، کار

مامان، پیکار

مامان، تکرار. مامان، بیدار. مامان، دار، سنگ مامان،شهلا.مامان، دلارام. مامان،افسانه،لیلا

بابا نان می دهد و فوتبال خیلی دوست دارد

بابا رونالدو را از مامان بیشتر دوست دارد

مامان می زاید. مامان با درد می زاید. مامان شیر می دهد، بزرگ می کند، حقیر می

شود، پیر می شود

بابا زن گرفت. صیغه بابا برای مامان طلا گرفت. مامان بغض کرد

مامان رفت. صیغه یعنی رفتم، رفتی، رفت ... مامان برگشت

کسی با بابا کار ندارد. بابا حق دارد. حتی اگر شب ها هم نیاید ولی مامان باید با آبرو باشد

آبرو یعنی مامان ساکت باشد. من ساکت باشم. زن ساکت باشد و مرد آب بدهد، نان بدهد

بابا "پرسپولیس" را دوست دارد

بابا "آنجلینا جولی" را دوست دارد

مامان، کار

مامان، پیکار

مامان، سرشار از پیکار

مامان، زندان، بیمار، تب دار

بابا خانه دارد، ماشین دارد، ارث دارد، غرور دارد ، زور دارد

مامان روسری دارد ولی دیگر هیچ چیز ندارد. مامان فقط حق مهریه دارد، حق نفقه دارد، حق آزادی دارد.

پس باید ساکت بماند حتی اگر مهریه ،نفقه و آزادی ندارد.

بابا کله پاچه را از زن های زیر پل هم بیشتر دوست دارد

مامان خدا را دوست دارد ولی نمی دانم آیا خدا هم او را دوست دارد ؟ پس چرا مامان تب دارد؟! بابا نمی

بیند

نمی بیند که مامان غم دارد، درد دارد

باباهای اینجا هیچ وقت نمی بینند

بابا فقط آب می دهد، نان می دهد و می رود و ما هر روز، روزی هزار بار باید خدا را شکر کنیم...

Tuesday, August 09, 2011


فوق العادست بخونیدش دختر و درخت... دختران زنان شدند و زنان مادران دختر اما خواستگاری نداشت و از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود. خواستگار دختر درخت بود. درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی . آیا مرا به همسری می پذیری؟ دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخندی زد که خورشید شد دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید . دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم. درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم . دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم. دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟ درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست. درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟ دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری. دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی. درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است. درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد ! و این گونه دختر به همسری درخت در آمد آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد و شلوغ شد. زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود. زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید. درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ... از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد. زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.

Sunday, August 07, 2011

بپا هدفت گم نشه!

هدفم گم شد!

نمى‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه مى‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود. يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى مى‏كرد، غذا مى‏داد و او را تيمار مى‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پيرمرد تهيه مى‏كرد اسب لب به غذا نمى‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مى‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر مى‏شد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد. اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مى‏كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار مى‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود! پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمى‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب مى‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست مى‏كوبد و لب مى‏گزد!! بسيارى از ما در زندگى محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايى مشغول مى‏‌شويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعى‏مان بازمى‏دارند ولى تا موقعى كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى مى‏كنيم كه حتى به خاطر نمى‏آوريم هدفى غير از آنها هم داشته ‏ايم!

Thursday, August 04, 2011

ای روزگار... هر چقدر که تو کثیف و نامردی

عوضش من صبور و استوارم

تا زمانی که به خودم ایمان دارم این قلب زنده تر از همیشه با عشق می تپه


تلنگر - مولانا


نه مرادم نه مريدم ،

نه پيامم نه كلامم

نه سلامم نه عليكم،
نه سپيدم نه سياهم.
نه چنانم كه تو گويي،
نه چنينم كه تو خواني ونه آن گونه كه گفتند و شنيدي.
نه سمائم،
نه زمينم،
نه به زنجير كسي بسته و نه برده‌ي دينم
نه سرابم،
نه براي دل تنهايي تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسيرم،
نه حقيرم،
نه فرستاده پيرم،
نه به هر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنين است سرشتم
اين سخن را من از امروز نه‌ گفتم،
نه‌ نوشتم،
بلكه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقيقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به هاي است و نه هو،
نه به اين است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به اين نقطه رسيدي به تو سر بسته و در پرده بگويم،
تا كسي نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آني ...
خود تو جان جهاني،
گر نهاني و عياني،
تو هماني كه همه عمر به دنبال خودت نعره زناني
تو نداني
كه خود آن نقطه عشقي
تو اسرار نهاني
همه جا تو
نه يك جاي ،
نه يك پاي،
همه‌اي
با همه‌اي
همهمه‌اي
تو سكوتي
تو خود باغ بهشتي.
تو به خود آمده از فلسفه‌ي چون و چرايي،
به‌ تو سوگند كه اين راز شنيدي و
نترسيدي و بيدار شدي،
در همه افلاك بزرگي،
نه كه جزئي ،
نه چون آب در اندام سبوئي،
خود اوئي،
به‌خود آي
تا به درخانه‌ي متروك هركس ننشيني
و به‌ جز روشني شعشعه‌ي پرتو خود
هيچ نبيني
و گل وصل بچيني...


مولانا