این یک سال هم ګذشت اما برای من به اندازه ۳ سال دوری و دربه دری و خانه به دوشی ګذشت! یک سال امتحان و اضطراب و ترس و دلهره! یک سال تردید و تشویش و نګرانی!
و تو ....جرم تو چه بود. تو ساده از من دست کشیدی و این برای من پذیرفتنی نبود و هنوز هم نیست
انګار نمی توانم تو را ببخشم نه تو که همه رفقای نیمه راه را
در آن ایام سخت بسیار خواسته ام که با تو باش
که دستت را بګیرم آن هنګام که به تنهایی در برابر مشکلات ایستاده بودم و با قامتی افراشته اما لرزان مقاومت می کردم
بسیار خواسته ام که آن زمان در کنارم باشی ولی تو نبودی
یک لحظه حمایت تو در آن زمان از هزار بار فدایت شوم الانت برایم بیشتر ارزش داشت
می فهمی؟؟؟ الان که طوفانها را به تنهایی پشت سر ګذاشته ام آمدی به سراغم که چه؟؟
.
.
.
.
.
ګفتم در به دری و دوری ! برخی اسمش را سفر کردن می ګذارند
همیشه سفر کردن را دوست داشته ام اما در این یک سال آنقدر به اضطرار سفر کردم که دیګر از هر چی مسافرت هست بيزارم ;
می خواهم برای یک سال از جایم جم نخورم آخر دیګر خسته شده ام از بارکشیدن از دنبال بلیط بودن و چمدان بستن
این ملبورن بود که به من امان داد و مرا لختی در خود جای داد این موهبتش را هرګز فراموش نمی کنم
برای همین هست که اینجا را مثل خانه دومم دوست دارم