حالا تو هی بیا بگو مردها پررو میشوند...
زن باید سنگین و رنگین باشد
باید بیایند منت بکشند و...
من میگویم زن اگــــــر زن باشد
... باید بشود روی عــــاشقیش حساب کرد
که باید عاشقی کردن بلد باشد
که جـــــــــا نزند
جا نماند
جا نگذارد.
هی فکر نکند به این چیزهایی که
عمری در گوشش خواندهاند که زن ناز و مرد نیاز.
که بداند، مرد هم آدم است دیگر
گـاهی باید لوسش کرد
گاهی باید نـازش را کشید
و گــاهی باید به پایش صبر کرد...
حتی من میگویم زن اگر زن باشد از دوستت دارم گفتن نمیترسد.
تو میگویی خوش به حال زنی که عــاشق مردی نباشد،
بگذار دنبالت بدوند.
و من نمیفهمم اینکه داری ازش حرف میزنی زندگــی است
یا مسابقه اسب دوانی.
و من نمیفهمم چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردهــا...
از چشمها و شــانهها و دستهایشــان
از آغوششان
از عطر تنشـان،
از صدایشــان...
پررو میشوند؟
خب بشوند.
مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفتهایم؟
مگر ما به اتکــاء همین دستها
همین نگاهها
همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی
سرِپا نماندهایم؟...
من راز این دوست داشتنهای پنهـانی را نمیفهمم.
من نمیفهمم زن بودن
با سنگین رنگین بودن
با سکوت
با انفعال چه ارتباطی دارد؟!؟
من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم
من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند.
من میخواهم
مَردَم
حتی اگر مردِ من هم نبود
دلش غنج بزند ازاینکه
بداندجایی زنـــی دوستش دارد...
من میخواهم
زن باشم...
بگذار همه دنیـا بداند
مردی این حوالی دارد
دوستت دارم هــای مرا
با خود میبرد..
از نویسنده ای ناشناس
No comments:
Post a Comment