Friday, March 11, 2011

بالها

نمی دونم از کجا نصفه شبی یکهو پرید وسط اتاق من ! به هر حال من براش کارت دعوت نفرستاده بودم. اول چرخی تو اتاق زد و عرض اندامی کرد بعد چند بار دور لامپ فلورسنت چرخید و بعد اومد صاف نشست رو سر من که تو این مدت زیر چشمی می پاییدمش! با دستم پرو ندمش اما دوباره همینطوری که سرم با لپتاب گرم بود اومد و روی مونیتور نشست ! می خواست بش توجه کنم اما من کار داشتم و بش اعتنایی نکردم! دوباره اومد رو میز نشست و شروع کرد به مانور دادن! هی بالهاشو زیر نور مهتابی باز و بسته می کرد و هی از این طرف میز به اون طرف می رفت! خسته بودم! لیوان چای را برداشتم و همینطور که داشتم با نگاهم روی میز تعقیبش می کردم شروع کردم به سر کشیدن چای! انگار خیلی ذوق کرده بود هی روی وسایل میز راه می رفت و خوش رقصی می کرد. ته لیوان را که سر کشیدم دنبالش کردم و لیوان را طوری روی میز گذاشتم که لبه لیوان درست روی انتهای بالهاش قرار بگیره! تمام بدنش بیرون بود و تنها انتهای بالهاش زیر لیوان مانده بود! نگاهی بش انداختم و گفتم حالا باز ورجه وورجه کن ببینم چطوری می خوای حواس منو پرت کنی؟! مورچه بینوا شروع کرد به دست و پا زدن تا بلکه بتونه بالهاشو از زیر لیوان بکشه بیرون!

چند لحظه نگاش کردم وبعد برگشتم سر کارم. صبح که آمدم لیوان چای را از روی میز بردارم دیدم دو تا بال ظریف روی میز زیر لیوان جا مونده! بعد از اون دیگه مورچه را ندیدم ولی هر بار که تو اتاق راه می رم به زیر پام نگاه می کنم تا مورچه ای اونجا نباشه!

No comments: