حاصل از عمر گرامی چو همین یک نفس است اگرت همنفسی هست غنیمت دانش چون کسی نیست که با او نفسی بتوان بود برو همدم خود باش و دم از دست مده
Tuesday, December 07, 2010
نامه یک زن ایرانی به مرد ایرانی
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
Labels:
زنان
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment